نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس فرشته عشق

عشقم ، نفسم ، زودی خوب شو ، باشه گلم !!!

  دیروز مامان جون نفسم زنگ زد گفت که نفس تب داره و بیحال شده ، و البته لطف کرده بود نفس و پاشوره کرده بود. بعد از ظهر بهش قطره استامینوفن دادیم تبش اومد حدودای 38 و البته مدام بی تابی میکرد. قبل از افطار بردیمش دکتر . دکتر بعد از معاینه گفت که گلو و گوشش کمی عفونت کرده و دقیقا تو شروع بیماری آوردینش و احتمال داره که تبش دو سه روزی ادامه داشته باشه . لازم به ذکر هستش که مطب دکتر هم ...... کثیف شد . خوب نفس حق داشت اینقدر خانم دکتر اون چوب رو تو گلوش فرو برد که اونم هر چی شیر خورده بود ریخت کف مطب. نفسی بابا و مامان ، زودی خوب شو ، باشه !!!!!  تو ماه پنهان منی/هم نفس و هم جان منی/برای زنده بودنم/دلیل و برهان منی ...
15 مرداد 1391

نفس رفته پیش سایمان ...

امروز صبح نفس من رفته پیش سایمان ، آخه مامان سایمان همه رو دعوت کرده که برن و گل پسر ما رو ببینن. نگران بودم نفس تو ماشین بابا جمالشو اذیت کنه ولی شکر خدا مثه این دختر خوبی بوده و همه ازش رضایت دارن. صورت نفسم که از دست این پشه ها در امون نیست . نمیدونم برا تولد صورتش خوب میشه یانه.؟ شلواراشم که همه از زانو پاره شدن ، از بس که موقع چهار دستو پا رفتن سریع و محکم می ره .
12 مرداد 1391

نفسم عاشق سلین دیون و آهنگاشه !!!

  خیلی وقته که هر وقت آهنگای سلین دیون رو باز میکنیم ، مخصوصا تو ماشین یکی با اون هم خوانی میکنه . اگه گفتین اون یه نفر کیه ؟؟؟ خوب معلومه نفس گلم . و جدیدا وقتی نت اول آهنگ ( petit papa noel   ( celine dion شروع به نواختن میکنه ، نه ببخشید هنوز شروع نکرده ، نفس من آهنگشو زمزمه میکنه ...   ...
9 مرداد 1391

نفسم دیشب افطاری، مهمون مامانی بود ..

  نفسم تو مهمون مامانی بودی .مامانی کلی مهمون دعوت کرده بود که ماهم برای بازکردن افطاری و کمک بهشون رفته بودیم که البته گل سرسبد مجلس شده بودی . ازاین بغل به اون بغل میرفتی ...خوش به حالت که اینقدر خواهان داری ،البته قدرشون بدون که اینقدردوست دارن و خاطرتو میخوان ..ماهم اونارو دوست داریم (یعنی مامانی و عمه هاو آرمین وآیدا و بقیه رو..) ما هم برای افطاری مامانی ٢تا سالاد الویه خوشگل براشون درست کرده بودیم ( به شکل جوجه تیغی که البته آیدا هم کمکمون کرده بود تو تزیینش ) بعد از افطار هم رفتیم خونه مامان جون که بمونیم پیشش که فردا مامان مجبوره بره سره کاره وتورو تنها بزاره ...نفس مامانی دوری از تو سخته ... میدونی قبل رف...
7 مرداد 1391

دایی شهریار به خونه ما خوش اومدی

دیشب بعداز این که به همراه نفس برای گردش به کندوان رفتیم ، نفس از کار مامانش کمی عصبانی شده بود و تو ماشین گریه ای کرد که تمومی نداشت و باعث شد که من برم پیشش و آرومش کنم .البته بعدآ با هم آشتی کردن. بعد از اونم که برای اولین بار تو عمرش نفس افطاری مهمون مامان جونش بود . تو رستوران کلی با پرنده ها و گلها کیف کرد و بعد دایشو آورد خونه !!!!  مثل بزرگترا تا ساعت ٣ صبح بیدار مونده بود .نفس تو که داشتی از بی خوابی میمردی ، پس چرا نخوابیدی .... زن دایی هم کلی برا نیگاه کردن عکسای نفس وقت گذاشت . هستی و صدرا هم دیشب با نفس بودن . اونا هم ٣ صبح خوابیدن.   ...
4 مرداد 1391

دایی شهریار و زن دایی نفس نزدیکای افطار رسیدن

   اولین ماه رمضان نفس !!!  دیشب دایی و زن دایی نفس اومدن !!! نه دایی و البته نه زن دایی ، هیچکدوم نفسو ندیده بودن . تا اینکه دیشب نفس خانوم هر دوشونو ملاقات کرد. از بد شانسی نفس صورتشو ( سه جاشو ) پشه ها نیش زده بودن . خاله فرشته هم براش یه شلوار و یه بولیز خوشگل گرفته بود . (مرسی خاله) ...
1 مرداد 1391
1